بنام خداوند جان و خرد
« گذر سیاوش از آتش»
1- پیشوای زرتشتی به شاه کاووس گفت: که غم و درد شاه پنهان نخواهد ماند.
2- اگر می خواهی حقیقت آشکار شود باید آنها را (سیاوش یا سودابه) آزمایش و امتحان کنی.
3- هر چند فرزند (سیاوش) عزیز است اما بدگمانی نسبت به او دل شاه را آزرده خواهد کرد.
4- از طرف دیگر بدگمانی نسبت به سودابه نیز شاه را آزرده خاطر می کند.
5- چون خیانتکار معلوم نشد و در این باره سخنان گوناگون است برای مشخص شدن بی گناه یکی از آن دو باید از آتش عبور کند.
6- رسم و آئین روزگار این گونه است که آتش به انسانهای بی گناه آسیبی نمی رساند.
7- کیکاوس سودابه را به نزد خود فراخواند واو را با سیاوش روبه رو کرد .
8- در پایان کیکاووس گفت: دل و جان من نسبت به شما آرام و مطمئن نمی شود.
9- مگر آتش سوزنده گناهکار را مشخص سازد و او را رسوا کند.
10- سودابه این چنین پاسخ داد که: من راست می گویم.
11- سیاوش باید بی گناهی خود را ثابت کند زیرا که او کار بد کرده است و به گناه روی آورده.
12- کیکاووس به پسر جوان خود گفت: نظر تو در این باره چیست؟
13- سیاوس در پاسخ چنین گفت که : ای پادشاه جهان تحمل دوزخ از این تهمت برایم آسانتر است. (آتش جهنم برایم سهل است.)
14- اگر کوهی از آتش باشد از میان آن عبور می کنم و اگر قرار بر عبور از میان آتش باشد، برای من آسان است.
15- ذهن و روح شاه کاووس بواسطه ی اندیشه درباره فرزند و همسر نیکوکارش پریشان شد.
16- اگر یکی از از این دو گناهکار شناخته شود از این به بعد چه کسی مرا شاه کاووس خواهد خواند.(آبرو و اعتبار پادشاهی ام از بین می رود.)
17- فرزند و زنم به منزله ی خون و مغز من است. آیا آبرو ریزی از این بدتر هم می شود.!
18- همان بهتر که ذهن و دل خود را از فکر این عمل زشت پاک کنم و چاره ای بیندیشم.
19- آن انسان خوش سخن و نکته سنج این گونه فرمود که: با بد دلی و بدگمانی حکومت نکن.
20- کیکاووس دستور داد تا ساربان صد کاروان اسب و شتر های بزرگ را از دشت بیاورد.
21- اسب و شتر ها هیزم ها را حمل می کردند و همه ی مردم برای تماشا به آن جا آمدند.
22- پهلوان جنگجو (کیکاووس ) با صد کاروان شتر سرخ مو هیزم های فراوانی آورد.
23- هیزم ها را مانند دو کوه بزرگ در آن دشت بر روی هم انباشته کردند و مردم برای تماشا گرد آمده بودند.
24- فضای خالی بین دو کوه هیزم به اندازه ای بود که چهار نفر سوار به سختی می توانستند از آن عبور کنند.
25- در آن زمان (زمان کیکاووس) ،راه و رسم شاهان در تشخیص خطاکار از درست کار این گونه بود .
26- سپس شاه به روحانی مشاور دستور داد که بر روی هیزم ها نفت بریزند.
27- دویست مرد برای آتش زدن هیزم ها آمدند و در هیزم ها دمیدند .گویی شعله های بزرگ آتش شب تاریک را به روز روشن مبدل می کرد.
28- در اولین دمیدن دود سیاهی به هوا برخاست ولی پس از آن آتش زبانه کشید و هیزم ها شعله ور شد.
29- زمین بواسطه ی شعله های آتش از آسمان هم نورانی تر شد و در حالی که مردم ناله و زاری می کردند آتش سوزنده زبانه می کشید.
30- همه ی مردم برای سیاوش و آن چهره ی خندانش غمگین و گریان شدند.
31- سیاوش در حالی که کلاه جنگی زرینی به سرگذاشته بود به نزد پدر آمد .
32- سیاوش با آرامش و هوشیاری در حالی که لباسهای سفید بر تن کرده بود خندان و امیدوار بود.
33- سیاوش در حالی که سوار بر اسب سیاه عربی شده بود آنچنان تاخت که گردو غبار نعل اسبش به ماه رسید.
34- مانند کسانی که کفن می پوشند لباس سفید پوشیده بود و به خود کافور زده بود.
35- زمانی که سیاوش به نزدیک کاووس شاه رسید از اسب پیاده شد و در برابر پدر تعظیم کرد.
36- سیاوش پدرش را شرمنده و خجالت زده دید و پدرش با او به نرمی سخن می گفت.
37- سیاوش به پدرش گفت: غمگین نباش ، رسم و آیین روزگار این است.
38- سراسر وجود من شرمنده ی تو است اگر بی گناه باشم از آتش رهایی خواهم یافت.
39- اگر من گناهکار باشم خداوند جهان آفرین مرا زنده نخواهد گذاشت.(خواهد سوزاند)
40- به کمک پروردگار وصاحب نیکی ها از این کوه آتش هیچ ترسی در دل ندارم و به سلامت از آن عبور خواهم کرد.
41- از این سخنان سیاوش ناله و فریاد مردمان بلند شد وهمه ی مردم نیز از این کار اندوهگین شدند.
42- سیاوش بدون ناراحتی و اندوه اسبش را تاخت و به جنگ (مقابله) با آتش رفت.
43- آتش از همه طرف زبانه می کشید و کسی نمی توانست سیاوش و اسبش را ببیند.
44- مردم در دشت در حالی که گریه می کردند منتظر بودند ببینند سیاوش کی از آتش بیرون می آید.
45- مردم وقتی سیاوش را دیدند که به سلامت از میان آتش بیرون آمد فریاد کشیدند.( شور و غوغایی به پا شد)
46- سیاوش در حالی که لباسها بر تنش سالم بود با اسبش از آتش بیرون آمد گویی به جای آتش درون گلها رفته است.
47- در اثر بخشایش خداوند آتش مانند آب سرد و بی اثر شد.
48- زمانی که سیاوش از میان آتش عبور کرد و به دشت رسید شور و غوغایی در مردم شهر و کسانی که در دشت بودند به پا شد.
49- سواران لشکر اسبهایشان را تاختند و به نزد سیاوش رفتند و مردم جلوی پای سیاوش پول ریختند.
50- بزرگان و کوچکتران همگی شاد و خوشحال شدند.
51- مردم این خبر را برای یکدیگر نقل می کردند (مژده می دادند) که خداوند عادل بی گناه را بخشید.
52- سودابه از روی خشم موهایش را می کند و در حالی که گریه می کرد صورتش را چنگ می انداخت.
53- سیاوش در حالی که اثری از دود، آتش و گرد و غبار بر روی تنش مشاهده نمی شد پاک و بی گناه به نزد پدر رفت.
54- شاه کاووس و تمامی لشکریان به احترام سیاوش از اسبهای خود پیاده شدند.
55- شاه کاووس سیاوش را محکم در آغوش گرفت و از رفتار بد خود معذرت خواهی کرد.