معنی درس هشتم و نهم(مناظره ی خسرو با فرهادو اکسیر عشق) زبان فار

مناظره ی خسرو با فرهاد

1-     ابتدا خسرو از فرهاد پرسید اهل کجایی؟ خسرو در جواب گفت از سرزمین عشق و آشنایی هستم.

2-     خسرو سئوال کرد شغل و حرفه ی مردم آن سرزمین چیست؟ فرهاد گفت : جان خود را در قبال غم و اندوه می فروشند.

3-     خسرو گفت: جان فروشی دور از ادب است. فرهاد گفت: این امر از عاشق بعید نیست و جای شگفتی ندارد.

4-     خسرو گفت : از ته دل این گونه عاشق و شیفته شده ای؟ فرهاد گفت: تو می گویی از ته دل ولی من می گویم با تمام وجودم عاشق شده ام.

5-     خسرو گفت: حال و احوالت با عشق شیرین چگونه است؟ فرهاد گفت: عشق او عزیزتر از جان شیرین من است.

6-     خسرو گفت: آیا هر شب او را مانند مهتاب در خواب می بینی؟ فرهاد گفت: بله، اگر بخوابم ولی با وجود عشق او خواب به چشمانم نمی آید.

7-     خسرو گفت: چه وقت شیرین و عشق او را از یاد خواهی برد؟ فرهاد گفت: او را زمانی از یاد می برم که بمیرم.

8-     خسرو گفت: اگر به بارگاه (منزل) شیرین راه پیدا کنی چه می کنی؟ فرهاد گفت: فرش زیر پای او خواهم شد.(جانم را فدای او می کنم)

9-     خسرو گفت: اگر شیرین یک چشم تو را کور کند چه می کنی؟ فرهاد گفت: این چشم دیگرم را فدای او می کنم.(پیش کش او می کنم.)

10-خسرو گفت: اگر فرد دیگری شیفته ی او شود چه می کنی؟ فرهاد گفت: پاسخ او را با شمشیر آهنین می دهم اگر چه او مانند سنگ سخت باشد.

11-خسرو گفت: اگر به وصال او نرسی چه می کنی؟ فرهاد گفت: می توان لااقل دورادور در چهره ی او نگاه کرد و همین برایم کافی است.

12-خسرو گفت: شایسته نیست که از شیرین همچون ماه دور باشی.فرهاد گفت: آدم مجنون (دیوانه) بهتر است از ماه دوری کند.

13-خسرو گفت: اگر شیرین از تو تمام دارائیت را بخواهد چه می کنی؟ فرهاد گفت: من این را با گریه و زاری از خداوند آرزو دارم.

14-خسرو گفت: اگر او به عنوان هدیه سر تو را بخواهد تا بدین وسیله شاد شود چه می کنی؟ فرهاد گفت:  این دِین (قرض) خود را فورا اِدا می کنم.

15-خسرو گفت: عشق شیرین را از دلت بیرون کن. فرهاد گفت: عاشقان واقعی این کار را نمی کنند.(این کار از عاشقان واقعی بر نمی آید.)

16-خسرو گفت: این کار بیهوده ای است، عشق او را رها کن و آسوده خاطر شو.فرهاد گفت: آسایش و راحتی برای من حرام است.

17-خسرو گفت : او را رها کن و در این درد و رنج خود صبور باش . فرهاد گفت: بدون جان (معشوق) چگونه می توانم شکیبایی کنم.

18-خسرو گفت: هیچ کس بواسطه صبوری خجل و شرمنده نیست. فرهاد گفت: دل می تواند صبر و شکیبایی کند ؛ حال آن که من دل خود را از دست داده ام.

19-خسرو گفت: حال و روز تو بواسطه عشق جان فرسایت آشفته و زار است. فرهاد گفت: کاری شیرین تر و بهتر از عاشقی سراغ ندارم.

20-خسرو گفت: جانت را بیهوده فدای او نکن، او عاشقان و شیفتگان بسیاری دارد. فرهاد گفت: دل و جان بدون عشق (معشوق) دشمن یکدیگرند.

21-خسرو گفت : عشق شیرین را از دلت بیرون کن .فرهاد گفت: عشق شیرین به منزله جان و روح من است و بدون آن زنده نیستم.

22-خسرو گفت: شیرین متعلق به من است او را فراموش کن. فرهاد گفت: من هیچ وقت او را از یاد نمی برم .(فراموش نمی کنم.)

23-خسرو گفت: اگر من به چهره ی زیبای او نگاه کنم چه می کنی؟ فرهاد گفت: با آه و ناله ی خود آفاق (آسمان ها) را به آتش می کشم.

24-وقتی خسرو در مقابل حاضر جوابی و عشق فرهاد مغلوب و عاجز شد؛ صلاح ندید که بیشتر از این با او گفتگو نماید.

25-خسرو به دوستان خود گفت: در میان همه ی موجودات (موجودات آبی و خاکی) کسی به این حاضر جوابی ندیده ام.


اکسیر عشق

1-                 از در وارد شدی و من از خود بی خود شدم (بی هوش شدم) گویی مُردم و از این جهان به جهان دیگر رفتم.

2-                 منتظر بودم ببینم چه کسی از معشوق (دوست) برایم خبری می آورد.معشوق (دوست) خودش آمد و من با دیدن او بیهوش شدم و بی خبر ماندم.

3-                 گفتم او را ببینم شاید درد اشتیاق من تسکین پیدا کند اما او را دیدم و بیشتر شیفته و مشتاق او شدم و دردم بیشتر شد.

4-                 من همچون شبنمی ناچیز در مقابل خورشید بودم و به کمک گرمای عشق و محبت تو به این مرتبه ی بالا رسیدم.

5-                 برایم ممکن نشد که به نزد دوست (معشوق) بروم.قسمتی از راه را با پا و قسمتی را با سر رفتم(کنایه از این که: با اشتیاق فراوان رفتم و سر از پا نشناختم.)

6-                 برای این که رفتن او را ببینم و سخنانش را بشنوم ، تمام وجودم گوش و چشم شد.(تمام وجودم برای دیدن او و شنیدن سخنانش چشم و گوش شد.)

7-                 من چگونه می توانم چشمهایم را به روی او ببندم در حالی که در نگاه اول با دیدن او بینا و صاحب بصیرت شده ام.

8-                 نسبت به تو وفادار نبوده ام، اگر یک روز آسوده و آرام زندگی کرده باشم.

9-                 او به من توجه نداشت؛ من اسیر نگاه همچون کمند او شدم.

10-به من می گویند چهره ی سرخ و زیبای تو را چه چیزی این چنین زرد و زار کرد؟

می گویم: عشق همچون اکسیری (کیمیایی) در وجود همچون مس من آمیخت و مرا تبدیل به طلا کرد.( عشق مرا این چنین زرد و زار و گرانبها کرده است.)