معنی شعر مست و هشیار ( زبان فارسی پیش دانشگاهی )

                                                                          مست و هوشیار

1- مامور حاکم در راه مستی را دید و یقه پیراهنش را گرفت . مرد مست به او گفت : چرا یقه مرا گرفتی ، این که افسار نیست، پیراهن است.

2- مامور به او گفت که تو مست هستی، از این رو هنگام راه رفتن به زمین می افتی و بر می خیزی ، مست گفت: که تقصیر من نیست ، راه ناهموار است( گناه از راه رفتن من نیست اوضاع اجتماع نابسامان است.)

3- مامور حاکم گفت: باید تو را به خانه قاضی ببرم تا درباره ی گناه تو قضاوت کند. مست گفت: که برو صبح بیا و مرا آنجا ببر چون قاضی این موقع از نیمه شب در خواب است.

4- مامور حاکم گفت: خانه والی نزدیک است به آنجا برویم تا او حکم کند. مست گفت: که از کجا معلوم که خود والی در میخانه نباشد.

5- مامور حاکم گفت: زمانی که من برای آوردن نگهبان می روم تو در مسجد بخواب .مست گفت: که من گناهکارم و مسجد جای مردم گناهکار و بدکار نیست.

6- مامور حاکم گفت: پنهانی یک دینار به من بده تا آزادت کنم. مست گفت که در شرع رشوه دهی و رشوه خواری حرام است و کار شریعت درهم و دینار و رشوه سرش نمی شود.

7- مامور حاکم گفت: به عنوان غرامت و تاوان گناهی که انجام داده ای لباست را از تنت بیرون می آورم و می برم .مست گفت که این لباس از شدت کهنگی پوسیده و فقط نقشی از تار و پود آن باقی مانده است. به درد تو نمی خورد.

8- مامور حاکم گفت: کلاه از سرت افتاده است و تو خبر نداری . مست پاسخ داد که کلاه بر سر نداشتن ننگ و عیب نیست مهم این است که در سر عقل باید باشد. ( در گذشته بدون کلاه بیرون آمدن را عیب می دانستند.)

9- مامور حاکم گفت: چون بسیار شراب خورده ای ، به این دلیل مست و از خود بیخود شده ای ، مست گفت که ای بیهوده گو، حرف های تو بیهوده است ، صحبت کم و زیاد بودن شراب نیست مسئله نفس عمل است نه کمیت آن.

10- مامور حاکم گفت: وظیفه مردم هوشیار این است که شخص مست را به مجازات شرعی برسانند. مست گفت : پس برو هوشیاری پیدا کن و بیاور ، چون اینجا هیچ کس هوشیار نیست.(حتی تو نیز مستی)